آیلاآیلا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

آیلا خانم

15 ماهگی

سلام مامانم 15 ماهگیت مبارک آیلای مامان....این روزا ...هزار ماشالا ....همون چن ساعتی که پیش همیم کلی سه تایی لذت می بریم کلی بهمون خوش می گذره......شبا که می برمت بخوابونمت....همش نوازشت می کنم...همش خدا رو از ته دلم...از عمق وجودم.... بخاطر داشتنت شکر می کنم وقتی ظهرا هم خوابی........ میام گردنتو بو می کنم می بوسم......لپاتو نوازش می کنم....صورتم بهت می چسبونم....یه لذتی داره مامان که نگو نپرس.... ماشالات باشه ....... حسابی خانوم شدی بیشتر مراحل کارات رو می دونی....مثن میگم ایلا بریم حموم......می ری سمت حولت بعد به شامپوت اشاره می کنی که بیارمشون....بعدش اسباب بازی حموت رو می خوای......حالا تو حموم هم.... بعده ...
29 مرداد 1393

ایلا جون در ارایشگاه....با نی نی

عزیز دل مادر کلی پرسجو کردم که تونستم به کمک سارا جون(مامان بابک) یه آرایشگاه واست پیدا کنم ببین نفسم...... چقدر .....هزار ماشالا ماه شدی....بووووووووووووووس  (عزیز مامان)   چن شبه .......پشت سر هم غروب از خواب بیدارت می کنیم....واسه تنوع می بریمت پاساژ گردی اخه قربون.........اهواز هواش طوریه که نه میشه رفت پارک....نه جای دیگه....فقط پاساژ که کمی خنکه این بادکنک رو از اونجا واست خریدیم       ...
15 مرداد 1393

کرمونشاه ...آیلا .... 13 ماهگی

واسه عیادت آقا جون رفتیم کرمونشاه تو مسیر درختا و کوه ها و ماشینا رو نشونت می دادم که حوصلت سر نره....بهشون اشاره می کردم ومی گفتم wowایلا این رو ببین چه کامیون بزرگی....یه 2 ساعت هم خوابیدی  .....بیدار شدی موز خوردی....تو مسیر هم خیلی شیر می خواستی.......نزدیکایه کرمونشاه بودیم که یه ماشین از کنارمون رد شد شما بهش اشاره کردی و گفتیo va   wow و به ما نگاه می کردی.....من وبابا هم می گفتیم او چه ماشین خشکلی...."همینطوری که بگیم اره متوجه شدیم"...خلاصه خونه آقا جون   به تابلوها نگاه می کردی می گفتیwow  همه هم باید تایید می کردن اره چه تابلویه ...چه ساعتیه و........... ...
2 مرداد 1393

14 ماهگی

عزیز دل مامان امرئز صبح زود باهم رفتیم مرکز بهداشت....بیشتر مسیر رو خودت پیاده اومدی.....فقط یه کوچولو مامان بغلت کرد..... کمی نمودار وزنت صعودی شده ....و نگرانم....از طرفی اصلا دل نمیاد بهت کم غذا بدم از طرفی هم نگران افزایش وزنتم....اما خدا رو شکر جواب آزمایشات یه سالگیت خوب بود نازنین دخترم 14 ماهگیت مبارک تو 13 ماهگیت بود یه روز سحری...من میز رو واسه باباجون می چیدم که سحری میل کنن......شما تو اتاق بودی بعد...oooooبا او او گفتن مثل اینکه از چیزی ترسیده باشی اومدی پیشم..........از اونجای که من وبابای به همه احساساتت احترام می ذاریم(مثلااگر 10 بار پشت سر هم اب بخوای و مطمئن باشیم که تشنت نیس....ولی واسه اینکه به...
2 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیلا خانم می باشد